بزرگترین گناهم نادانی ذاتی من است و بزرگترین خطرم
فریادهایم هستند . مغزم مرا یاری نمی کند هذیان می گویم
شب ها جسم خسته خود را در خیابان پهن می کنم ودر آنجا
به خوابی عمیق فرو می روم . روزها با حیوانات بازی می کنم
و گاهی با سنگ ها !
روزی تصمیم گرفتم کشف کنم چرا من تنهایم و از مردم روزگار
به دور هستم بنابراین برای پیدا کردن یک دوست در شهر جستجوی کردم.
پسرانی را دیدم که چوبی به دست گرفتند و آن را در دهان
خود می گذارند تا فقط دودی از دهان خود خارج کنند
آنها دخانیات را نشانه مردانگی می دانند ! ( اختلال رفتاری )
دخترانی را دیدم که روز و شب به موبایل خود نگاه می کردند بدون
اینکه دقت کنند آن هنگامی که پیام می دهند در وسط خیابان پر از
ماشین هستند ! ( اختلال عاطفی )
مردانی را دیدم که هر روز یک رفتار و کردار داشتند ( اختلال شخصیت )
و همچنین زنانی که برای جلب توجه دیگران ظاهر خود را با انواع
رنگ ها رنگ آمیزی می کردند ( اختلال خود شیفتگی )
اکنون دریافتم که چرا من تنها هستم زیرا من دیوانه ای هستم که
جنون کمتری نسبت به عاقلان دارم !