وطن 98:
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و
بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می
دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده
چند سئوال ساده نمود و رفت .
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی
از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به
پای صندلی استاد برسد. که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف.... را نظر
کردند اثری از استاد نبود .
یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در
میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به
دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس
آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.