ads مکان تبلیغات شما
زمان جاری : جمعه 14 اردیبهشت 1403 - 12:09 قبل از ظهر
نام کاربری :
پسورد :

ads ads ads ads
پاسخ جدید
نویسنده پیام
samin
آنلاین

ارسال‌ها : 5
عضویت: 13 /4 /1396
شعری زیبای از ابوالحسن ورزی
در دلم یادی از آن رخسار زیبا مانده است


پرتوی از او در این آیینه پیدا مانده است
هیچ دانی چیست این سرخی که در چشم منست؟؟
آتشی کز کاروان اشک بر جا مانده است
در نگاه گاهگاهت شعله ای دید از هوس
گر به چشم حسرتم برق تمنا مانده است
سایه ای بر جویبار اشک غلتان منست
آنچه در این باغ، از آن سرو بالا مانده است
از بهار بی نشان عشق من دارد نشان
آن گل تنها که در دامان صحرا مانده است
روزها در حسرت فردا به سر شد ای دریغ
دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است
همچو سیلاب بهاران دور شیدایی گذشت
وز گذشت او همین آشوب و غوغا مانده است
گر ز رسوایی گریزی، من خود این گویم که نیست
دیگری جز من که در این شهر، رسوا مانده است؟
جز دل خلوت گزین من کجا آید بدست
آنکه با صد همنشین پیوسته تنها مانده است

سه شنبه 13 تیر 1396 - 21:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر





برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.