loading...
مجله تفریحی و سرگرمی وطن 98
آخرین ارسال های انجمن
ایران بازدید : 168 شنبه 12 اردیبهشت 1394 نظرات (0)
آقا مهدی تازه بچه دار شده بود. مجید مرخصی گرفته بود
 و رفته بود خانه ایشان...

وطن 98:


آقا مهدی تازه بچه دار شده بود. مجید مرخصی گرفته بود و رفته بود خانه ایشان. لیلا را بغل گرفته بود و با آب و تاب گفته بود: «داداش! دخترت فروشی است؟» آقا مهدی هم با حاضر جوابی گفته بود: «داداش! یکی بزرگترش را برایت میخرم.»
 
***
 
سی چهل کیلومتر رفته بودیم  توی خاک دشمن. برای شناسایی شهر ماووت. خسته راه بودیم. به نظرمان آمد شب را زیر یکی از تخته سنگهای بزرگ سر کنیم. نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم مجید نیست. رنگ از رخم پرید. منطقه خطرناکی بود. پر از نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب. فکری شدم که نکند بلایی سرش آمده. هر چه گشتم پیدایش نکردم. به این امید که خودش بر می گردد خوابیدم. برای نماز صبح که بلند شدم، دیدم کنارم خوابیده. هر چی پا پی اش شدم کجا بوده طفره رفت.
 
بعدها فهمیدم رفته بوده برای خواندن نماز شب.
 
 
هدیه به روح شهید مجید زین الدین
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 470
  • کل نظرات : 36
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 680
  • باردید دیروز : 61
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 905
  • بازدید ماه : 2,723
  • بازدید سال : 27,681
  • بازدید کلی : 394,149